از خاکم و همخاک من از جان و تنم نیست
از خاکم و همخاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رأی و نفس و حق، همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستادند
با ساز دروغی همهجا بر همه خواندند
با دست تبر سینه ی این باغ دریدند
مرغان امید از سر هرشاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه ی رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مرد عزادار بجا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت
...
Read more »